آکورد مرا میبینی و هر دم
مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم؟
نه راهست اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بررهت سر را و جان و دل ف